عشق

 

درعالم کودکی به مادرم قول دادم که تاهمیشه هیچکس رابیشتر ازاو دوست نداشته باشم!

مادرم مرابوسیدوگفت نمیتوانی عزیزم!

گفتم میتوانم...من تورا ازپدرم وخواهروبرادرم بیشتر دوست دارم.

مادرم گفت یکی می آید که نمیتوانی مرابیشترازاو دوست داشته باشی...

نوجوان که شدم دوستی عزیزداشتم ولی خوب که فکرمیکردم مادرم رابیشتر دوست داشتم.

معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم...

بزرگترکه شدم عاشق شدم...

خیال کردم نمیتوانم به قول کودکی ام عمل کنم...

ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک رابیشتر دوست داری بازم ته قلبم این مادربود که انتخاب شد...

سالها گذشت...

سالهاگذشت ویکی آمد...

یکی که تمام جان من بود.همه عمر من بود...

همانروز مادرم باشادمانی خندید وگفت دیدی نتوانستی...

من هرچه فکرکردم اورا ازمادرم وازتمام دنیا بیشترمیخواستم اوبا آمدنش سلطان قلب من شده بود...

من دیگر نمیتوانستم به قول کودکی ام عمل کنم...

من خودم مادرشده بودم...

 

(-̮̮̃-̃)



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : ا نويسنده : ♥♥♥aysan♥♥♥ ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.